ای داور زمین و زمان کز شکوه و فر


اندر جهان ندیده نظیرت نظر هنوز

الا بر آستان جلال تو آسمان


پیش کسی نبسته به خدمت کمر هنوز

در مدح اهل فارس سرودم قصیده ای


کز رشک اوست شخص خرد خون جگر هنوز

هم اندر آن قصیده ستودم ترا چنانک


از غیرتست دست حسودان به سر هنوز

داند خدای من که نپرورده باکمال


مانند او هزار صدف یک گهر هنوز

وآن دوحهٔ ثنا که برو باد آفرین


ناورده غیر رنج و عنا برگ و بر هنوز

کردم سوال خانه و الحق ندیده ام


از این سوال غیر مذلت اثر هنوز

کردی حوالتم به امیری که مام دهر


آزاده ای نزاده چو او یک پسر هنوز

لیکن دو هفته بیش کنون کز تغافلش


چون بدسگال جاه توام دربدر هنوز

باری گواه باش که جز حرف مدح او


نگذشته بر زبانم حرفی دگر هنوز